موهایش را می بافت
شبیه شیطنت های دوران کودکی
شبیه نجابت نوجوانی
شبیه دلدادگی های جوانی اش
شبیه ترس های نم نم رسیدن به میان سالی اش...
زن شبیه ضد چروک های خریده و استفاده نشده
شبیه بی حوصلگی های آشپزی
شبیه دلشوره های جستجوهای فضای مجازی
شبیه گیجی و آوارگی در بین تفاوت نسل ها
شبیه عشق های بلاتکلیف
شبیه بی ارادگیه فراموش کردن ها
شبیه تکرار حماقتی تکراری
شبیه انتظار زنگی، پیغامی
شبیه خرید کردن های بی لزوم
شبیه حواس پرتی های پی در پی
شبیه به زور بیدار شدن های اول صبح
و به رنگ قرص خواب های آخر شب...
زن شبیه زود باوریه یک دوستت دارم
و در صورتش بهت پوچ شدن قول های مردانه بود...
زن شبیه شعرهای بی وزن و قافیه
بر دوشش سنگینیه بی اعتباره دلنوشته های تلنبار شده بود...
زن شبیه مادرانگی های به تعویق افتاده بود...
زن شبیه کافه های دود گرفته شهر
به اضطراب فال های قهوه
و جا پای کلافگی اش بر فیلتر سیگارهای خموده خاموش...
زن به داغی یک فنجان قهوه
در بعد از ظهر زمستانی
روی میزی که تقدیرش شده بود
نوبتی نشستن آدم ها به روی صندلی هایش
کمی گپ زدن
خاطره تلنبار کردن
بعد به آرامی بلند شدن
دست خداحافظی فشردن و... رفتن...
زن مانده بود با مالیخولیای عشق
شبیه آن فنجان قهوه ای
که فال تنهاییه خشکیده اش
با هر چه تقلا پاک نمیشد که نمیشد...
دورنمای لبخند یک دختر بچه سه ساله را داشت
با درون مایه زنی سال ها دست و پنجه نرم کرده با زندگی
گاهی اشکی میریخت
اما قوی بود
این را از لبخند های بعد از اشک هایش فهمیده بود
((پریسا زابلی پور))